یادداشت های کوتاه، دیدگاه های ادبی، مقالات و معرفی کتابهایی که به این قلم منتشر شده اند. منصور حیدرزاده. نویسنده. مقیم دانمارک. mansour.heydarzadeh@gmail.com

lørdag den 29. juli 2017

سرخ و سفید

بخشهای 6 و 7 از فصل اول


6
سر راهش به خانه وقتی از جلو آرایشگاه سیما خانم می گذشت به فکر افتاد سری به او بزند که هم سرش را کوتاه کند و هم ببیند اتاقی به تورش خورده یا نه، هر چند که او تلفنش را داشت و قرار بود به محضی که خبری از اتاق شد زنگ بزند.
سرش خلوت بود. روی مبلی چرمی لم داده بود و داشت جدول یک مجلۀ فارسی زبان را حل می کرد. موهای سیاه فرزده و آرایش غلیظ صورت به او حالت زنی می داد که می خواهد برای بار دوم به خانۀ بخت برود. با بلوز یقه باز و شلوار چسبان، هر دو سفید، سعی کرده بود برجستگی های بدنش را نمایان کند، اما بوی عطری که به خودش زده بود کیوان را واداشت که موقتاً از دم در جلوتر نرود.
بعد از سلام و علیک و حال و احوال و چه عجب و مشتاق دیدار، سیما خانم گفت: «خوب شد آمدی، یک کلمۀ این جدول مانده که اگر دربیاید دو سه حرف دوروبرش هم درمی آید. همان پیش پاافتادگی است. شش حرف است و آخرش هم الف و لام درآمده.
ـ ابتذال
ـ آخ، قربان دهنت!
در حال نوشتن با زمزمه گفت: «این هم که شد ذلت، این هم ببو. والسلام.» با خوشحالی مجله را کنار گذاشت و گفت که حالا دیگر می تواند آن را برایشان بفرستد، ولی چه فایده، قدیمها هم یک بار جدولی را حل کرد و فرستاد، ولی حتی جوابش را هم ندادند، جایزه که دیگر توی سرشان بخورد.
کیوان بلیزرش را به چوبرختی آویزان کرد و گفت: «تو هم چه انتظاراتی از مردم داری سیما خانم!» و رفت روبروی آینه روی صندلی نشست.
سیما خانم پیش بند را از پشت به گردن او سنجاق کرد و آه کشید. گفت: «چکار کنم؟ دلخوشی من هم شده همین چیزهای کوچک و پیش پاافتاده، یا مبتذل. دلخوشی دیگری که نمانده. مدل همیشگی؟»
ـ مدل همیشگی.
ـ چطور بود؟ یادم رفته.
ـ دور سر کوتاه از بقیۀ جاها، تقریباً مثل مدل آلمانی.
فکر کرد تا او سفرۀ دل او باز نشده اول موضوع اتاق را روشن کند. پرسید: «اتاق به تورت نخورده سیما خانم؟»
ـ آخ، بمیرم. خوب شد یادم انداختی. همه اش توی این فکر بودم که کی بود دنبال اتاق می گشت. آذر خانم می خواهد یک اتاق اجاره بدهد، دیروز اینجا بود ...
ـ آذر خانم؟
ـ فکر نکنم بشناسی. تازگیها از شوهرش جدا شده.
کیوان کمی فکر کرد و پرسید: «شوهرش کی بود؟»
ـ رخصتی. جناب آقای رخصتی، که با یک دختر دانمارکی روی هم ریختند و رفتند آمریکا.
کیوان بیهوده در ذهنش به دنبال این افراد می گشت. پرسید: «خوب، حالا این آذر خانم می خواهد اتاق اجاره بدهد؟»
ـ آره، آپارتمانش چهار اتاقه است، با دخترش زندگی می کند، شاید بشناسی اش، نیلوفر.
ـ نه، نمی شناسم.
ـ وا! تو هم که کسی را نمی شناسی!
کیون خندید و گفت: «تو مرا با خودت مقایسه نکن سیما خانم. تو توی قلب کپنهاگ آرایشگاه داری و ماشاالله کعب الاخباری.»
ـ نه به خدا. فقط خبرهای خردوریزش به اینجا می رسد. راستی فهمیدی چند شب پیش توی کنسرت ابی چاقوکشی شد؟
ـ نه!
ـ آن هم چه چاقو کشی یی! سه نفر زخمی شدند. پلیس خبردار شد و یک عده را با خودشان بردند. حال پانصد نفر گرفته شد ...
ـ از اتاق می گفتی.
ـ تو هم چه عجله ای داری!
ـ تا ده روز دیگر باید اسباب کشی کنم و هنوز جایی پیدا نکرده ام. این روزها فکرم همه اش پیش اتاق است. آذر خانم کجا زندگی می کند؟
ـ اوستابرو. محلی خوبی است. شماره تلفنش را وقتی خواستی بروی برات می نویسم. سفارش کرده آن را به هر کسی ندهم. همین امروز زنگ بزن بگو سیما شماره را داد.
نور امیدی در دل کیوان تابید. گفت: «دستت درد نکند سیما خانم. ما بدون تو چکار کنیم؟»
ـ ای آقا. این دست نمک ندارد به خدا. تو نمک نشناس نیستی، ولی همه مثل تو که نیستند.
با گفتن این ساکت شد و آه کشید. کیوان که موضوع اتاق را تمام شده می دید حالا بی میل نبود به درد دلش گوش کند، ولی او ساکت بود.
ـ راستی شاگردت کو سیما خانم؟
ـ شاگردم نبود، پیش من دورۀ کارآموزی می گذراند. حالا هم درسش تمام شده و می خواهد با یک دختر ترک آرایشگاه باز کند.
ـ پس داری رقیب پیدا می کنی!
ـ نه، من که مشتری های خودم را دارم.
ـ خوب، الحمدالله. آریشگری شغل آبرومندی است. از کیوسک و بقالی و میوه فروشی و پیتزایی خیلی بهتر است.
ـ خوب بله، ولی شغل چندان بالایی هم نیست. حالا خیلی ها دارند کارهای بهتری می کنند. راستی دکتر محبی هم مطب باز کرده.
ـ دکتر محبی؟
ـ همانی که توی بیمارستان کار می کرد، متخصص بیماری های کودکان. ختنه هم می کند. کلی مشتری عرب دارد. عربها چهل سال توی این مملکت بوده اند ولی هنوز یک دکتر بیرون نداده اند. همه شان قصاب و بقال و چقال اند. هنوز بچه هاشان را به مملکت خودشان می برند ختنه می کنند. دکتر محبی هم فهمیده چکار کند.
ـ به این می گویند شغل نان و آب دار.
ـ بله، پس چی.
سیما خانم ساکت ماند و کیوان پرسید: «خوب، دیگر از کپنهاگ چه خبر؟»
ـ خبر که زیاد است. همه اش هم خبرهای بد بد.
ـ ما هم به همین خبرهای بد عادت کرده ایم، خبرهای خوب که به ماها نمی رسد.
ـ راستی شنیدی یک ایرانی سر زنش را بریده؟
ـ نه، کی بود؟
ـ من نمی شناسمش. فقط خواهرزنش را می شناسم. ولی یارو معتاد بود. به زنش شک کرده بود، فکر می کرد با یک دانمارکی سر و سر دارد. راست و دروغش را خدا می داند. خواهرزنش که می گوید همچین چیزی نبوده. خلاصه حالا فراری است. معلوم نیست کجا خودش را قایم کرده.
ـ پیدایش هم بکنند که دیگر برای زنش سر نمی شود.
- والله.
ـ زنه را می شناختی؟
ـ نه به آن صورت. فقط یک بار اینجا آمده بود. انگار زنی خوبی بود، حیف شد. ولی پلیس آب پاکی ریخته روی دست خواهرش. گفته اند ما کاری از دستمان برنمی آید، قاتل را از کجا پیدا کنیم؟ ایران؟ آلمان؟ ترکیه؟ ما هیچ وقت کلی هزینه و وقت صرف گشتن به دنبال یک خارجی نمی کنیم که زنش را کشته، تازه آی او را پیدا کنیم آی نکنیم. خواهرش هم گفته مگر وظیفۀ پلیس پیدا کردن قاتل نیست؟ گفته بودند چرا، در صورتی که یک دانمارکی را کشته بود، ولی مورد شما فرق می کند، چون رسم شما مسلمان ها این است که خانوادۀ مقتول انتقامش را از قاتل می گیرد. پس ما چرا او را پیدا کنیم؟ خودتان بروید پیدایش کنید.
کیوان پوزخندی زد و گفت: «همان حرف همیشگی.»
ـ آره، رادپور رفیقت هم همین را می گفت. چند روز پیش اینجا بود. می گفت بعد از انتقام کشی هایی که پارسال بین خانواده های پاکستانی اتفاق افتاده بود، پلیس به بعضی شاکی ها گفته که ما زیاد در اختلافات مسلمان ها دخالت نمی کنیم، خودتان بروید با هم روبوسی کنید.
سیما خانم سرش را نزدیک گوش او برد و آهسته ادامه داد: «رادپور می گفت سیاست دولت دانمارک مثل انگلیس دامن زدن به اختلافات اقلیت های قومی است. اقلیت ها باید چنان به جان هم بیفتند که خودشان را ضعیف کنند و دیگر نتوانند از حقوق مشترک شان دفاع کنند.» و در آینه به او چشمک زد.
ـ اوهوم! که این طور. خوب، می گفتی. خواهره چه گفته بود؟
ـ هیچی، خواهره هم جیغ زده بود که خانواده ام کجا بود؟ همان یک خواهر برایم مانده بود. حالا باید بروم قاتل استخدام کنم؟ پلیسها کلی به او خندیده بودند، بی شرفها. او هم حالا دست از پا درازتر قضیه را ول کرده. طفلک دیگر کسی را ندارد، خانواده اش همه در بمباران های زمان جنگ کشته شده اند. مشتری ام است. چه دختر نازنینی، تازه رشتۀ داروسازی را تمام کرده، باید بشناسی اش، مهناز ...
صدای زنگ تلفن حرف او را قطع کرد. با شانه و قیچی دستش رفت و گوشی را برداشت: «سیما، بفرمایید ... اوا تویی؟ سلام، بمیرم که نشناختم ... نه، نشد ...گفت حالا عجله ای نیست ... حضوری باید بگویم ... بیا، هر وقت آمدی ... امروز سرم خلوت است ... ساعت شش می بندم ... خیلی خوب ... قربان تو ... خداحافظ.»
وقتی دوباره برگشت چند لحظه ساکت به کارش ادامه داد. تا اینکه گفت: «خوب، که تو هم از دوست دختر دانمارکی ات جدا شدی.»
ـ این که موضوع قدیم است، چند ماه قبل از رفتنم به سوئد ...
ـ دختر دانمارکی بی وفاست.
ـ مثل اینکه دختر و پسرهای جداشدۀ ایرانی هم کم نیستندها! یا زن و شوهرها!
چند لحظه سکوت کردند و سیما خانم گفت: «آره، راست می گویی به خدا.»
ـ راستی پدر و مادرت هنوز اینجا هستند یا برگشتند به ایران؟
ـ اوووه، سه ماه پیش برگشتند.
ـ بهشان خوش گذشت؟
ـ چه خوشی؟ با غم و غصه برگشتند.
ـ چرا؟
ـ برات تعریف نکردم؟
ـ نه، بار آخری که اینجا بودم آدم نشسته بود، فرصت حرف زدن دست نداد.
سیما خانم آهی کشید و با لحنی غمگین گفت: «آمده بودند اینجا که آن جعفر رمضانی بی شرف فکر نکند من بی کس و کارم. ولی نامرد وسط کار غیبیش زد، یعنی درست موقعی که قرار بود بیاید خانه و جلو پدر و مادرم از من خواستگاری کند. اصلاً نفهمیدیم کجا رفت. هیچ کس نفهمید. چه کلاهبردای های کلانی از مردم کرده بود. چقدر هم خرده خرده از من تیغ زد. بی شرف پست. پدر و مادرم هم چقدر پول خرج کردند. البته من تا جایی که از دستم آمد کمکشان کردم، پول رفت و برگشت هواپیماشان را هم دادم. ولی دیگر کفگیرم به ته دیگ خورده بود. مگر درآمد اینجا چقدر است؟ بعد از مالیات و اجارۀ محل و هزینۀ آب و برق و هزار کوفت و زهر مار شندرغاز می ماند که نصف آن را هم باید بدهم کرایه خانه و باقی اش را خرج زندگی خودم کنم. این هم شغل ماست ...»
ـ مگر تو از قبل با جعفر زندگی نمی کردی؟
ـ چرا، ولی قرار ازدواج داشتیم. یعنی من بودم که همه اش اصرار می کردم. پدر و مادرم هم از روابط ما خبر نداشتند، فکر می کردند خواستگار برایم پیدا شده. منتها پیش جعفر وانمود می کردند که فقط به قصد تفریح و سرزدن به من اینجا آمده اند.
ـ حالا چطور جعفر تو را قال گذاشت؟ چه کلاهبرداری هایی کرد؟
ـ اوووه، اگر بخواهم همه را برات تعریف کنم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. ولی بگذار از آخرین شاهکارش شروع کنم. قبل از فرارش اطلاعیه داده بود برای کنسرت حمیرا، چه پوسترهای تمام رنگی بزرگی چاپ کرده بود! نزدیک چهارصد بلیت هم پیش فروش کرده بود، البته من و پدر و مادرم را دعوت کرده بود، ارواح باباش. آنها هم چقدر خوشحال بودند که می خواستند حمیرا را ببینند. ولی وقتی به محل کنسرت رفتیم دیدیم جا تره و بچه نیست. درها بسته و چراغها خاموش. نمی دانی چقدر آدم پشت در جمع شده بود و همه چه حالی داشتند! فیلمبردارها و صدبردارها و نورپردازها هم از چند ساعت قبلش پشت در مانده بودند، کاردشان می زدی خونشان در نمی آمد، بس که عصبانی بودند. من هنوز از روی سادگی و حماقت خداخدا می کردم که زودتر سروکله اش پیدا شود و غائله بخوابد، چون روزبعدش هم ارواح عمه اش می خواست بیاید خواستگاری من. نمی دانی پدر و مادرم چه حالی داشتند، خودم که دیگر داشتم بیهوش می شد. از همه بدتر نگاهها و طعنه های این و آن بود، انگار مقصر من بودم. هیچی خلاصه، سرت را درد نیاورم، جعفر رمضانی پیداش نشد که نشد. به پلیس زنگ زدند و مسئول سالن هم آمد و گفت کسی با او قرارداد نبسته. فحش و بدوبیراه بود که نثال جعفر می شد. من دیدم حالاست که مردم بریزند سر من. این بود که زود پدر و مادرم را سوار تاکسی کردم و رفتیم خانه. جلو آنها چنان سرشکسته شدم که دیگر تا وقتی که اینجا بودند نتوانستم سر بلند کنم. به خدا چنان حالی داشتم که تا مدتها اصلاً سر خودم نبودم.
سیما خانم آه بلندی کشید و ساکت شد.
کیوان گفت: «خوب، بعد؟»
ـ هیچی، روز بعد هم پلیس چند سئوال و جواب از من کرد و دیگر نفهمیدم چه شد. فقط فهمیدم که همان شب پلیس به خانه اش می رود و می بیند آپارتمان خالی است، آن هم با چه وضعی! شعله های گاز روشن، شوفاژها روشن، شیرهای آب باز، پنجره ها باز. اگر کمی دیرتر رسیده بودند معلوم نبود آتش سوزی می شد، انفجار می شد چه می شد. بعدها هم کاشف به عمل آمد که چه کلاهبرداری هایی کرده بود و چه پولهای کلانی به جیب زده بود. به همه مقروض بود و حالا همه دنبالش اند. خواننده، نوازنده، صدابردار، آقا جواد چاپچی که پوسترجشن و کنسرت برایش چاپ می کرد و چند دانمارکی که سالن به او اجاره داده بودند، همه از دستش شکایت کرده اند. یک عده هم به خونش تشته اند.
ـ عجب! ولی حالا تو چرا سادگی کردی؟
ـ چه می دانستم؟ گول حرفهایش را خورده بودم. فکر می کردم اهل کار و زندگی است، نمی دانستم دارد سر دیگران را کلاه می گذارد و پولهایش را جمع می کند.
ـ اصلاً از او خبر نداری؟
ـ نه، انگار شده یک قطره آب رفته زمین. لابد او هم مثل برادرش رفته تایلند که توی شغل شریف، ببخشی، جاکشی سرمایه گذاری کند.
ـ مگر برادرش تایلند چکار می کند؟
ـ کازینو و نایت کلوب دارد. آنجا را هم با پولهای سعید چگنی بیچاره بازه کرد.
ـ چطور؟
ـ مگر نفهمیدی؟ زمانی که با سعید چگنی خواربار فروشی شراکتی داشتند، سرش را کلاه گذاشت و پولها را برداشت برد تایلند.
کیوان به یاد فیلمهای پلیسی و مافیایی افتاده بود. گفت: «همینها هستند که فردا پس فردا با این پولها دم و دستگاهی برای خودشان به هم می زنند، و بعد هم می خواهند به جاهای بالاتری برسند.»
ـ بله، پس چی؟ برادر جعفر که توی تایلند کارش بالا گرفته. توی قاچاق تریاک هم دست دارد. شنیده ام سعید چگنی می خواهد با چند نفر برود سر وقتش. خدا کند دستش به هر دوشان برسد و تکه تکه شان کند.
کیوان حس کرد که او با گفتن جملۀ آخر یک طره از موهایش را هم از ته قیچی کرد. گفت: «مثل اینکه زیادی گرفتی، سیما خانم!»
ـ بمیرم کیوان جان! یک خرده اضافه گرفتم، ولی چیزی نیست، درستش می کنم. کمی از دوروبرش را می گیرم که یکنواخت بشود. معلوم نمی شود. این بی شرفها که حواس برای آدم نمی گذارند.
ـ زیاد توی فکرش نرو. کاری است که شده. حالا پلیس چه گفته؟
ـ دنبالش می گردند.
ـ حتماً چون چند شاکی دانمارکی دارد.
ـ حتماً. برای ماها که تره هم خرد نمی کنند.
کیوان دیگر چیزی نپرسید که او حواسش به کارش باشد.
چند دقیقه بعد سیما خانم آینۀ دستی را پشت سر او گرفت و کیوان دید که خرابی پشت سرش زیاد معلوم نیست. گفت: «عالی شد، دستت درد نکند.»
سیما خانم با فرچه سر و روی او را تمیز کرد و کیوان از جایش بلند شد. سیما خانم نمی خواست پول بگیرد، ولی بالاخره پول را برداشت و گفت: «و اما تلفن آذر خانم.»
دفتری را باز کرد و شماره تلفنی را پشت کارت ویزیتش نوشت و به دست او داد. کیوان با اجازۀ او از تلفن آرایشگاه شمارۀ آذر خانم را گرفت که دیگر تا خانه نرود. بعد از چند زنگ او خودش گوشی را برداشت.
کیوان خیلی محترمانه خودش را معرفی کرد و گفت که شمارۀ او را از سیما خانم گرفته و حالا هم دارد از آرایشگاه او زنگ می زند. غرض از مزاحمت این است که می خواهد راجع به اتاقی بپرسد که ایشان قصد اجاره اش را دارند.
ـ هیچ اشکالی ندارد، می توانید همین الآن بیایید آن را ببینید. سه در چهار است. دو هزار کرون در ماه، پول پیش هم چهار هزار کرون.
صدایش نشان از زنی جاافتاده داشت و کمی خف و از ته گلو بود، ولی لحن مهربانی داشت.
کیوان گفت: «پس اگر لطف کنید آدرستان را بدهید تا ده دقیقۀ دیگر مزاحمتان می شوم.»
ـ بفرمایید یادداشت کنید.
کیوان آدرس را پشت یکی از کارتهای سیما خانم یادداشت کرد و پس از آنکه به راهنمایی های او برای پیداکردن محل گوش داد گوشی را گذاشت.
پرسید: «راستی این آذر خانم چکار می کند؟»
سیما خانم موهایی را که توی خاک انداز جمع کرده بود توی سطل آشغال ریخت و گفت: «هیچی، بازنشسته است.»
کیوان با تعجب پرسید: «مگر چند سالش است؟»
سیما خانم با صدای آهسته، طوری که انگار می ترسید کسی بشنود، گفت: «چهل سال، ولی ناراحتی روحی دارد.»
ـ آها، که این طور.
کیوان می دانست که اصطلاح ناراحتی روحی پیش ایرانی ها لفظ محترمانۀ مشکلات روانی است. پرسید: «شوهرش چکاره بود؟»
ـ گلفروشی داشت.
ـ دخترش چطور؟ گفتی اسمش نیلوفر بود؟
سیما خانم در حین شستن دستهایش گفت: «آره، نیلوفر. هنوز دبیرستانش را تمام نکرده، هفده هیجده سالش است.»
ـ آذر خانم کی از شوهرش جدا شده؟
- حدود پنج شش ماه پیش. البته از قبل هم اختلاف داشتند، با هم نمی ساختند. گویا یارو سروگوشش زیاد می جنبید. حالا هم می خواهد برگردد نیلوفر را بردارد ببرد آمریکا.
کیوان در حالی که از در بیرون می رفت سری تکان داد و گفت: «همان داستان همیشگی، اختلاف و طلاق و بچه. خدا حافظ سیما خانم.»
ـ خوش آمدی کیوان جان. زود زود بیا سر بزن، حالا حتماً لازم نیست سر کوتاه کنی.
ـ به روی چشم.


7
آپارتمان آذر خانم در مجتمع مسکونی بزرگ و جدیدی بود با بلوکهای چهار طبقه که به صورت اریب در چند ردیف قرار گرفته بودند. مابین هر ردیف فضای سبز و محل بازی بچه ها و پارکینگ ماشین و دوچرخه بود. کیوان دوچرخه اش را روبروی بلوک 7 پارک کرد، آپارتمان طبقۀ سوم سمت راست بود.
در بلوک باز بود و او زنگ نزده وارد شد. پلکان سنگی و تمیز بود که به جای نرده های چوبی ساختمان های قدیمی نرده های آهنی داشت. در هر طبقه دو آپارتمان بود که روی بیشتر آنها اسامی عربی و ترکی به چشم می خورد، تا طبقۀ سوم فقط یک اسم دانمارکی روی در بود. روی در آپارتمان آذر خانم نوشته بود: آذر لنگرودی و نیلوفر رخصتی.
آذر خانم در را باز کرد و با سلام و احوالپرسی و خوشامد او را به داخل برد. جوانتر از آنچه بود که کیوان فکر می کرد و اولین چیزی هم که توجهش را جلب کرد چشمهای سیاه و جذابش بود. موهای سیاهش را روی سرش جمع کرده بود و مثل دختربچه ها گره زده بود، طوری که گردنش بلندتر نشان می داد. کمی از هوای سرد بیرون حرف زدند و کیوان با تعجب متوجه شد که نفس او کمی بوی شراب می دهد، ولی کلمات را شمرده و واضح ادا می کرد. در حین صحبت طوری دست به سینه به دیوار تکیه داشت که سینه هایش زیر بلوز یقه باز برجسته تر نشان می داد. هال موکت داشت و آذر خانم هم کفش پایش نبود. کیوان وقتی خم شد که بند کفشهایش را باز کند، دید ساقهای قشنگ او بدون جوراب است.
آذر خانم از جلو راه افتاد و او هم به دنبالش رفت. دامنش تا پایین چروک داشت، انگار ساعتها روی مبل لم داده بود و ذره ذره به پایین سر خورده بود. از اتاق نشیمن صدای موسیقی ایرانی می آمد. آذر خانم دری را باز کرد و گفت: «بفرمایید، اتاق اینجاست. تا شما نگاهی به آن می اندازید من یک فنجان چای درست می کنم. راستی چای می خورید یا قهوه؟
ـ حالا که می خواهید زحمت بکشید همان چای خوب است، ممنون.
کیوان با گفتن این وارد اتاق شد، اما تا چند دقیقه نمی توانست جایی را ببیند، هنوز چشمهای او جلو رویش بود. اتاقی بود به رنگ آبی روشن و با موکت خاکستری. در گوشه ای از آن یک جاروبرقی و میز اتو و مقداری خرت و پرت دیگر قرار داشت. پنجره اش رو به جنوب باز می شد و پرده کرکره از آن آویزان بود. همه چیز اتاق خوب بود و هیچ عیب و ایرادی نداشت جز اینکه گران بود. تازه باید قفسه و تختخواب و میز تحریر و میز و صندلی هم می خرید. کمد لازم نبود، اتاق کمدی دیواری داشت. درش را باز کرد، بزرگ و جادار بود، هر چند پر از جعبه و کفش و چیزهای دیگر بود.
آذر خانم در آستانۀ در ظاهر شد و دست به سینه به چهار چوب تکیه داد. گفت: «تمام این خرت و پرتها را از اینجا بیرون می برم و اتاق تر و تمیز مثل دستۀ گل بهتان تحویل می دهم، کامران خان.»
نگاهش چنان جذابیتی داشت که کیوان ناخودآگاه به طرفش رفت. آذر خانم گفت: «یک کاناپه هم زیرزمین دارم که سالم است. اگر کاناپه نداری می توانی بیاریش بالا.»
کیوان سری تکان داد و گفت: «تا ببینم.»
ـ در ضمن یک تختخواب دونفره هم دارم. می توانی آن را هم ببینی و اگر خواستی ازش استفاده کنی. تقریباً سالم است، فقط کمی زیاد جا می گیرد.
حین صحبت مستقیم توی چشمهای کیوان نگاه می کرد. کیوان روبروی او ایستاده بود و چشم به چشمهایش دوخته بود. یک قدم جلوتر رفت و گفت: «ممنونم، باید کمی بیشتر رویش فکر کنم. اگر خواستم اتاق را اجاره کنم، حتماً نگاهی هم به تختخواب و کاناپه می اندازم. اتاق خوبی است و ایرادی ندارد.»
آذر خانم لبخندی زد و گفت: «پس فعلاً بفرمایید توی نشیمن، من هم الآن می آیم.» و به طرف آشپزخانه رفت.
کیوان وارد نشیمن شد و به میان مبلها رفت و نشست. هر جا را نگاه می کرد چشمهای او را می دید. متوجه شده بود که چشمهای او برقی از خواهش و تسلیم دارند، و از این موضوع احساس خوشایندی می کرد. نگاه و دهان کوچکش حالتی داشتند که او آن را در زنها، موقعی که طالب بودند، خوب می شناخت. ولی در مورد او هنوز زیاد مطمئن نبود. شاید این حالت به خاطر ناراحتی روحی اش بود!
یک تنگ شراب و یک گیلاس نیمه پر روی میز عسلی بود. او خودش هیچ وقت وسط روز مشروب یا حتی آبجو نمی خورد. زیر سیگاری پر بود و ته ماندۀ یک سیگار خاموش هنوز دود می کرد. صدای زنی دلسوخته از باندهای ضبط صوت می آمد که می خواند: «نیاورده شب نسیم سحر، که از سر زلفت آرد خبر، چه شد شب نظاره ها؟ کجا شد آن اشاره ها؟ ...»
کیوان سالها بود خانه ای با حال و هوای ایرانی ندیده بود. همان طور چشم به اطراف می گرداند و مبلمان و تزئینات را از نظر می گذراند. اولین چیزی که نظرش را جلب کرد عکس قاب شدۀ بزرگی بود با منظره ای سرسبز از شمال ایران و خانه های سقف پوشالی، که چند عکس کوچک در گوشه و کنارش گیر داده شده بودند. یک گلیم دستباف به دیوار آویزان بود که نمی دانست کار کجاست. با دیدن جای خالی چند قاب عکس که کمی سفیدتر از بقیۀ دیوار بود یک لحظه احساس اندوه کرد. قفسه ای دکوری در گوشۀ اتاق بود با دو ردیف کتاب و تعدادی صنایع دستی و خرده ریزهای دیگر. توی پنجره ها تعدادی گلدان کوچک و بزرگ قرار داشتند که بعضی از آنها پژمرده بودند. روی دیوار بین پنجره ها قاب بزرگی آویزان بود با عکسی سیاه و سفید که انگار صحنه ای از یک نمایشنامۀ شکسپیری بود: زنی جوان و غمگین با لباس سفید ایستاده بود و پشت سرش مردی شانه هایش را گرفته بود و با او حرف می زد. زیر آن قاب عکس دیگری بود با طرح سادۀ صورت یک زن و نوشته هایی در پایینش، که او از آن فاصله نتوانست آن را بخواند. بلند شد و سرش را جلو برد و خواند:
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی و
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم
آن زن و شعر را نمی شناخت، و دوباره سر جایش نشست. در این موقع آذر خانم وارد شد و گفت: «می خواهید ضبط را خاموش کنم؟»
ـ نه، بگذارید باشد. خیلی وقت است آهنگ ایرانی نشنیده ام.
آذر خانم همراه با زمزمۀ آهنگی که پخش می شد فنجان چای را جلو او روی میز گذاشت و خودش هم روبرویش نشست. موهایش را باز کرده بود. گفت: «می دانی کیست که می خواند؟»
ـ نه، ولی باید قدیمی باشد.
ـ آره، بانو پروین. امروز به یاد بچگی هام افتاده بودم.
ـ فکر می کنم اسمش را شنیده ام.
در این موقع آذر خانم حالتی پراحساس به خود گرفت و با صدایی غمگین شروع به خواندن با بانو پروین کرد: «آه ... که چون به او شب به پایان رسد، سحرگهان بر لبم جان رسد. به تو رسم از غم بی کسی، که درد من تا به درمان رسد، فغان من تا به کیوان رسد.»
و در حالی که هنوز احساساتی شدید در صورتش موج می زد ساکت شد. کیوان همان طور که با لبخند و تعجب به او خیره شده بود فکر کرد پس ناراحتی روحی اش حقیقت دارد! و الا از زن ایرانی بعید بود برای مردی غریبه آواز بخواند ...
آذر خانم چشمهای شهلایش را به او دوخت و گیلاس شرابش را به لب برد. پرسید: «شراب می خوری؟»
ـ نه خیلی ممنونم. راستش من وسط روز مشروب نمی خورم، تنبل می شوم، خوابم می گیرد.
ـ پس کمی گز اصفهان برات بیاورم، با چای می چسبد.
ـ به به! دست شما درد نکند، مدتهاست گز اصفهان نخورده ام.
آذر خانم رفت جعبه ای گز از داخل قفسۀ دکوری بیرون آورد و گفت: «بانو پروین را که نمی شناسید، گز اصفهان را هم که مدتهاست نخورده اید. مگر می شود آدم این چیزهای وطنش را فراموش کند؟»
کیوان با لحنی شوخ گفت: «راستش به بانو پروین که سن من قد نمی دهد، چون من از وقتی که دست چپ و راستم را شنیده ام روضه خوانی شنیده ام! فرصت فکر کردن به گز اصفهان هم که برای ماها نمانده. مشکلات زندگی، گرفتاری های غربت، خودتان که بهتر می دانید. به قول یکی از دوستان، خارج از کشور نهنگ را می کند غورباقه!»
آذر خانم قهقهۀ بلندی زد و گفت: «چه خوب گفته!»
ـ البته از این بهتر هم گفته!
ـ چی؟
ـ غورباقه را هم می کند نهنگ!
آذر خانم غش غش خندید. خنده اصلاً به صورتش نمی آمد، انگار سالها نخندیده بود.
کیوان در ادامه گفت: «خلاصه، حالا هم به دنبال یک اتاق ...»
ـ حالا یک خرده گز بخور، اتاقت را هم درست می کنیم.
جعبۀ گز را جلو او گرفت و در همان حال که موهایش را عقب می زد طوری به او نگاه کرد که دل کیوان را لرزاند. کیوان یکی برداشت و نگاهش را به او دوخت، که با لبخند گفت: «بارک الله، پسر خوب!»
نگاهش آخرین شک کیوان را برطرف کرد و مطمئن شد که او طوری اش می شود. با رضایت و خنده گز را توی نعلبکی چایش گذاشت و برای اینکه حرفی زده باشد گفت: «مجتمع اینجا مال کدام شرکت است آذر خانم؟»
آذر خانم نشست و گفت: «شرکت لایه بو.»
ـ به نظر تازه ساز می آید.
ـ دهۀ هفتاد ساخته شده. کامران خان، قیافۀ شما خیلی به نظرم آشنا می آید.
ـ کیوان.
ـ ببخشید، کیوان. کجا می توانم شما را دیده باشم؟
و با لبخند به او خیره ماند. کیوان هم با دقت به چهرۀ او خیره شد و گفت: «بگذارید ببینم.» حالا دیگر برای نگاه کردن به هم عذر موجهی پیدا کرده بودند. آذر خانم با چشمهایی شوخ و شنگ به او نگاه می کرد و از شرابش می خورد. به نظر کیوان او بیش از حد جذاب می آمد. از آنهایی بود که با یک نگاه آنچنانی دل و دین از مردها می برند. معلوم بود که در جوانی کشته مرده زیاد داشته است ...
ـ نگفتی!
کیوان به خود آمد و گفت: «شاید توی جشنی، سخنرانیی، کنسرتی جایی مرا دیده باشید ... »
ـ اتاق برای خودت تنها می خواهی؟
ـ آره.
ـ دوست دختر داری؟
ـ نه.
ـ وا! پسر به این خوش تیپی مگر می شود دوست دختر نداشته باشد؟
کیوان از این حمله کمی دستپاچه شد، ولی با خنده گفت: «چطور نمی شود خانم؟ مگر این همه زن و دختر خوشگل همه شان شوهر یا دوست پسر دارند؟» و چشمکی زد و با بی خیالی گزش را برداشت.
آذر خانم دوباره خندید و همزمان طوری نگاهش کرد که انگار می خواست بگوید: «ای پررو!»
کیوان گازی به گزش زد و آمد بگوید هوووم، چه خوشمزه است، ولی یکدفعه انگار که چیزی توی چشمش رفته باشد شروع به مالیدن گوشۀ چشمش کرد و گفت: «مثل اینکه مو رفت تو چشمم.»
آذر خانم سیگارش را توی زیر سیگاری گذاشت و گفت: «ای وای! مگر سیما خرده موهایت را پاک نکرد؟»
ـ چرا، ولی تا دوش نگیرم فایده ای ندارد.
ـ خوب اینجا بگیر.
کیوان هنوز جواب نداده بود که آذر خانم کنار او نشست. سرش را در میان دستهای خود گرفت و به صورت او فوت کرد. قلب کیوان از تماس صورتش با دستهای او به تپش افتاد. آذر خانم حین فوت کردن صورتش را نزدیک تر برد. ولی فوتهایش، که بوی شراب می داد، بیشتر حالت نفس زدن داشت تا فوت کردن. کیوان کم کم هوسی در خود احساس می کرد که نمی خواست مهارش کند. بوی عطر آن زن زیبا و سینه هایی که بالا و پایین می رفتند کششی در او برانگیخته بودند که مقاومت در برابر آن را کودکانه می دید. پس بی اختیار دستش را به دور کمر او انداخت. ناگهان زن بی حرکت ماند و نفس کیوان یک لحظه بند رفت. آذر خانم با حالت زنی که با بچه ای حرف می زند پرسید: «بیرون آمد؟»
کیوان نفسش را بیرون داد و گفت: «نه هنوز.»
ـ پس بیا!
با گفتن این دست کیوان را کشید و از جا بلندش کرد.
ـ بریم حمام دوشی بگیر و سرت را هم خوب بشور.
ـ فقط سرم را می شورم. امروز صبح حمام کرده ام.
صدایش از هیجان می لرزید. آذر خانم هنوز دست او را در دست داشت و از نزدیک چشم به او دوخته بود. کیوان دیگر نتوانست بیش از آن تاب بیاورد و دستهایش را دور کمر او انداخت. آذر خانم چشمهایش را بست و نفسی بیرون داد، اما ابروهایش کمی درهم رفته بودند. کیوان لبهای لرزانش را به لبهای او چسباند. گرم و دلچسب بود، ولی بوی تند سیگار می داد.

توی حمام با دیدن چند لباس زیر زنانه که اینجا و آنجا آویزان بودند آتش شهوتش تندتر شد. حالا دیگر به تنها چیزی که فکر نمی کرد اتاق بود، و نفهمید چطور لباسهایش را درآورد و تا کمر لخت شد. برای اولین بار می خواست با زنی ایرانی همخوابگی کند، و نمی توانست هیجانش را مهار کند. دستهایش می لرزید، و وقتی که داشت با عجله سرش را توی وان حمام می شست چنان حواسش پرت بود که نفهمید با چه سرش را شست و کی شروع به گشتن دنبال حوله کرد. چشمهایش دور می گشت و روی کاشیهای سفید و قفسه و شورت و کرست و لیف و سنگ پا می افتاد ...
در این موقع آذر خانم، لخت، وارد حمام شد و حوله ای هم به دنبال خود می کشید. بدنی زیبا و سبزه داشت و تناسب اندامش چیزی از یک دختر دانمارکی کم نداشت. کیوان تعجب کرد. اما نفهمید چرا یک لحظه به یاد بچگی هایش افتاد، زمانی که هنوز مادرش او را به حمام می برد.
آذر خانم حوله را دور گردن او انداخت و آرام آرام شروع به خشک کردن موهایش کرد. لحظه ای بعد سینه هایش را به او چسباند و کیوان هم بدن آن زن را، که برایش غریب بود، به خود فشرد. آذر خانم همان طور که سر او را خشک می کرد لبهایش را روی گردنش گذاشت ... دوباره دستها و لبها به کار افتادند و نفس زدن ها تندتر شد...
کیوان گفت: «من اصلاً، من اصلاً فکر نمی کردم، که این طور، همین طور، پیش بیاید ...»
آذر خانم گفت: «زندگی یعنی همین پیشامدهای غریب، بیا!»
دست او را گرفت و به دنبال خود کشید. کیوان با خنده ای کوتاه به دنبال او راه افتاد و گفت: «نه، منظورم، منظور چیز دیگری بود.»
آذر خانم در اتاق خواب را باز کرد و گفت: «چه چیزی؟»
کیوان نمی دانست چه بگوید و از کجا شروع کند. کنار تختخواب که ایستادند گفت: «من، من به یک نوع باکرگی فکر می کنم.»
آذر خانم ابروهایش را کمی در هم کشید و طوری به او نگاه کرد که انگار درست حرفش را نفهمیده است. کیوان در حالی که شانه های او را می مالید گفت: «من تا به حال به با هیچ زن یا دختر ایرانی به رختخواب نرفته ام.»
آذر خانم قهقهه ای سر داد و در میان خنده گفت: «راست می گویی؟»
ولی زود ساکت شد و با آهی بلند سر روی سینۀ او گذاشت. کیوان انگشتهایش را در موهای او که بوی عطر می داد فرو کرد و در همان حال که آن را نوازش می کرد به یاد ناهید افتاد، ناهید ... که حالا دوباره داشت برمی گشت. غرق در افکارش تنها زمانی به خود آمد که آذر خانم گفت: «آخ، دردم می آید!»
کیوان یکدفعه متوجه شد که موهای زن بیچاره را در چنگ گرفته و توی مشت بسته اش فشار می دهد. فوری آن را رها کرد و تند و تند شروع به بوسیدن لبها و چانه و زیر گردن او کرد و گفت: «ببخشی، فکرم جای دیگری بود.»
ـ به چه فکر می کردی؟
و بی آنکه منتظر جواب بماند سرش را پایین برد و سینۀ او را بوسید.
کیوان گفت: «به یک دختر ایرانی، که زمانی او را دوست داشتم، ولی او با یک نفر دیگر رفت.»
ـ حالا می خواهی فکر کنی من همانم؟
ـ نه، تو برای من همانی که هستی، دختر شب زفاف!
آذر خانم آهی شهوانی کشید و شروع به بازکردن کمربند او کرد ...
لحظه ای بعد روی تختخواب افتادند و به هم پیچیدند. آذر خانم با نفسهای بریده بریده گفت: «بگو! بگو چکار کنم برات؟ هر کاری، هر کاری بخواهی می کنم.»
کیوان با صدایی مرتعش و بریده بریده گفت: «برایم حرف بزن! فارسی، فارسی حرف بزن! به زبان خودم. می خواهم بشنوم، تا حالا هیچ دختری، در رختخواب، با من، فارسی حرف نزده.»
آذر خانم دستهایش را به پشت او حلقه کرد و به خود فشرد. گفت: «بمیرم برات، که این همه آرزو به دل بوده ای!»
ـ ولی حالا، با توام ...
ـ من هم مال توام ...
کیوان همان طور که زیر گردن و سینه های او را می بوسید گفت: «تو یک تکه جواهری، عقیق، عقیق ایرانی.»
ـ آه، چه چیزی، چه چیزی گفتی. سالها بود، کسی، به من، همچین چیزی، نگفته بود. حالا، حالا، زود باش، بیا، من خیسم.
ـ بدون کاپوت؟
ـ من که، ایدز ندارم.
ـ من هم ندارم.
ـ پس زود باش!
ـ آآآه، چه گرمی!
ـ آآآه، تو، تویی که، آتش، به جانم، می زنی، آره، آره، تا ته، این طور، این طور، ها، ها ...
ـ بگو، بگو، باز هم، حرف بزن ...

آرام بیدار شد و خود را در اتاق خواب تنها دید. یادش نبود کی خوابش برد و نمی دانست چقدر خوابیده است. فقط یادش آمد که سر روی سینۀ او گذاشته بود و به حرفهای شیرینش گوش می داد. چه خوب و شیرین خوابیده بود! چشم به دنبال ساعتی گرداند، ولی ندید. ساعت خودش را هم نمی دانست کجا درآورده است ... در این موقع در اتاق آهسته باز شد و آذر خانم تو آمد. تنگ شراب و دو گیلاس دستش بود و در لباس خواب سفیدش به یک الهه می مانست. با لبخند گفت: «ساعت خواب، آقا پسر!»
ـ خیلی خوابیدم؟
ـ دو ساعتی شد. مثل اینکه خسته بودی؟
ـ امروز ساعت پنج بیدار شدم، شب هم دیر خوابیدم.
آذر خانم گیلاس او را به دستش داد و برایش شراب ریخت. گیلاس خودش را هم پر کرد و آن را با تنگ شراب روی میز کنار تختخواب گذاشت. زانویش را که روی تختخواب گذاشت تا کنار کیوان دراز بکشد، یک لحظه بی حرکت ایستاد و پرسید: «دوست داری آهنگی چیزی بشنوی؟»
ـ نه، بیا. دوست دارم صدای تو را بشنوم.
حالا دیگر طوری با هم حرف می زدند که انگار سالهاست یکدیگر را می شناسند. آذر خانم رو به او دراز کشید و دستش را در دست خود گرفت. کیوان لبهای کوچک و غنچه شدۀ او را بوسید و اجزای صورتش را یکی یکی از نظر گذراند. انگشتش را آرام روی ابروی سیاه او می کشید و به آن چشمهای سیاه و زیبا که از آن زنی ایرانی بود نگاه می کرد. حالا دیگر نیاز درونی اش ارضا شده بود و احساس سبکی و رضایت می کرد. خلئی که در وجودش بود و او گاهی به آن فکر می کرد پر شده بود.
آذر خانم نگاهش را روی چشم و ابرو و موهای کیوان می گرداند و با لبخندی کمرنگ به سر و گوشش دست می کشید. دستش را زیر چانۀ او گرفت و با لحنی آرام گفت: «خوب، حالا بگو ببینم شاه پسر، چرا هیچ وقت با دختر ایرانی نبوده ای؟»
کیوان سرش را به پشتی تختخواب تکیه داد و گفت: «برایم پیش نیامده بود. ده سال پیش که به دانمارک آمدم فقط هجده سالم بود.»
ـ ایران چطور؟
ـ آنجا هم با هیچ دختری رابطه نداشتم. سرم توی درس و مشق بود. البته زمانی دختری را دوست داشتم، ولی فقط یک بار او را بوسیدم. توی یک اتوبوس دو طبقه. طبقۀ بالا. شب بود، برق طبقۀ بالا هم رفته بود. اما چند روز بعد او را به جرم سیاسی گرفتند و دیگر او را ندیدم. هیچ وقت هم از سرنوشتش خبردار نشدم.
ـ همان دختری نبود که گفتی دوستش داشتی، ولی او با یک نفر دیگر رفت؟
ـ نه، این یکی اینجا بود. با هم در یک خوابگاه دانشجویی بودیم. ولی او یک نفر دیگر را دوست داشت. سر آخر هم با او رفت.
ـ آخی! بمیرم! یعنی طرف از تو هم خوش تیپ تر بود!؟
این را با لحنی گفت که کیوان نفهمید جدی بود یا داشت آن ماجرای عشقی را که به نظرش مبتذل می آمد مسخره می کرد.
جواب داد: «نمی دانم. البته آنها هر دو سیاسی و چپی بودند، همفکر بودند، زبان هم را بهتر می فهمیدند، هر دو رشتۀ پداگوژی می خواندند. وقتی درسشان تمام شد مدتی کار کردند و بعد به آلمان رفتند. اما با هم نساختند و یک سال بعدش از هم جدا شدند. ناهید یک سال تنها زندگی کرد، و حالا می خواهد برگردد. دوشنبۀ هفتۀ آینده. باید بروم راه آهن پیشوازش.»
ـ هنوز هم دوستش داری؟
ـ نه.
ـ پس چرا می خواهی بروی پیشوازش؟
ـ به خاطر دوستی گذشته ها. کسی را اینجا ندارد. تنهاست. همان موقعش هم کسی را نداشت.
ـ تو چطور؟ تو کسی را داری اینجا؟
ـ نه، هیچ کس.
ـ پناهنده ای؟
ـ آره.
ـ سیاسی یا اجتماعی؟
ـ اجتماعی.
ـ چرا پناهنده شدی؟
ـ که به سربازی نروم، زمان جنگ بود.
ـ نخواستی برای میهنت بجنگی؟
ـ کدام میهن؟ چه جنگی؟ اگر اوایل جنگ بود شاید موضوع فرق می کرد. ولی سال شصت و هفت بود. کسی نمی دانست که جنگ بزودی تمام می شود. و الا مانده بودم و غیبت می کردم. ولی فکر می کردم جنگ حالا حالا ادامه دارد. تازه دیپلم گرفته بودم و بیکار می گشتم. دانشگاه هم که نمی توانستم بروم، به خاطر آزمون ایدئولوژیک و این چیزها، که می دانی. این بود که تصمیم گرفتم بیایم بیرون جایی پناهنده بشوم، مثل خیلی های دیگر. بهتر از این بود که گوشت دم توپ بشوم.
ـ غیرقانونی آمدی؟
ـ پس فکر می کنی به مشمول خدمت نظام وظیفه پاس می دهند؟
ـ از کوه آمدی؟
ـ آره، از کوههای سلماس، آذربایجان.
ـ تنها بودی؟
ـ کجا؟
ـ توی کوهها؟
ـ نه، هفت نفر بودیم.
ـ من زیاد شنیده ام که کسانی از کوه فرار کرده اند. ولی هیچ وقت کسی برایم تعریف نکرده که فرار از کوه وگذشتن از مرز چطور است.
ـ حالا دوست داری من برات تعریف کنم.
ـ آره، من داستانهای حماسی دوست دارم.
ـ حماسی؟
ـ آره، به نظرم این جور کارهای مردها خیلی حماسی است.
کیوان کمی فکر کرد و گفت: «شاید. من که تا به حال با این دید به آن نگاه نکرده بودم. فقط هم مردها نبودند که از کوهها می گذشتند، زنها هم بودند. توی گروه ما یک زن و یک دختر هم بودند. دختر تنها بود، اما زن با شوهر و بچه هاش بود، تازه حامله هم بود. اسمش مینا بود، عجیب است که از میان آن همه آدم فقط اسم این یکی یادم مانده. البته ما وسط راه با آنها آشنا شدیم، چون اول سه نفر بودیم. وقتی از کوههای سلماس گذشتیم، قاچاقچی ما را توی یک غار به قاچاقچی دیگری تحویل داد و خودش برگشت. نصف شب بود و ما اول شب راه افتاده بودیم. توی غار دیدیم یک زن و شوهر و بچه شان و دختر دیگری خوابیده اند، قبل از ما حرکت کرده بودند. وقتی ما رسیدیم قاچاقچی آنها را بیدار کرد و همه با هم دوباره راه افتادیم. نزدیک مرز ترکیه بودیم و باید شش ساعت دیگر راه می رفتیم تا به دهاتی نزدیک نزدیک شهر وان می رسیدیم. مینا اوائل همپای بقیه راه می آمد، ولی کم کم خسته شد و دو نفر باید به نوبت زیر بغلش را می گرفتند و او را راه می بردند. او و شوهر و آن دختر دیگر سیاسی بودند. نامزد دختر را اعدام کرده بودند و خودش فراری بود. شوهر مینا هم لو رفته بود و دیگر نمی توانست در ایران بماند. آن دو نفری هم که از اول راه با آنها بودم یکی شان مثل من از خدمت سربازی فرار می کرد، و آن یکی که حدود چهل سالی داشت، گویا کلاهبرداری کلانی کرده بود و تحت تعقیب بود. نمی گفت چکار کرده، ولی حرف از سوءاستفاده های مالی دیگران در یک ادارۀ دولتی می زد، که گویا به پای او تمام شده بود. تمام بدنش را پول و جواهر جاسازی کرده بود و با دو چمدان دستش به زحمت راه می رفت. او تنها کسی بود که زیر بغل مینا را نگرفت، حتی بچه اش را هم بغل نکرد. اما من و شوهر مینا و قاچاقچی و آنکه مشکل سربازی داشت نوبتی مینا را راه می بردیم. دختر هم گاهی کمک می کرد و بچه را بغل می گرفت. خیلی خسته شده بودیم، چون به هر حال خودمان هم بارمان سنگین بود. شوهر مینا که دیگر از خستگی داشت از پا می افتاد. خلاصه با هر جان کندنی بود خودمان را رساندیم. صبح زود وقتی هوا هنوز تاریک بود به آن دهات رسیدیم. قاچاقچی ما را به خانۀ خودش برد و برایمان صبحانه درست کرد، که ما هم خوردیم و همان جا افتادیم و خوابمان برد. ظهر بیدارمان کرد و ما را کنار جاده برد و سوار یک مینی بوس کرد که به وان برویم. خوشبختانه یکی از ما، همان که مشکل سربازی داشت، آذری بود و کمی زبان ترکی می دانست. توی وان با پرس و جو اتوبوسی پیدا کردیم که به آنکارا می رفت. بین راه شانس آوردیم که مأمورهای ترک ماشین را کنترل نکردند، چون بعدها فهمیدیم که اتوبوسها را نگه می داشتند و ایرانی ها را پایین می آوردند. بعد هم آنها را به ادارۀ پلیس می بردند و کلی دردسرشان می دادند و تا رشوه ای نمی گرفتند دست از سرشان برنمی داشتند. البته ما توی کوهها هم همه جا شانس آوردیم، چون بعدها از ایرانی هایی که در آنکارا و استانبول بودند داستانهای وحشتناکی شنیدم. بعضی بین راه گیر پاسدارها می افتادند، یا قاقچاقچی با پاسدارها ساخت و پاخت کرده بود و گروه را صاف می برد پیش آنها، یا قاچاقچی وسط راه با کلک پولهای گروه را پیش خودش نگه می داشت و بعد آنها را قال می گذاشت، بعضی زنها بیهوش می شدند و دیگران باید آنها را نوبتی روی دوش می گرفتند، بچه های کوچک خسته می شدند و گریه می کردند، و همین گاهی باعث لو رفتن گروه می شد، حتی بعضی تیر می خوردند و تا به جایی می رسیدند نیمه جان می شدند، بعضی توی ترکیه گیر می افتادند و پلیس آنها را تحویل ایران می داد، یا با رشوه آزاد می کرد. خلاصه بلاهای زیادی به سر آنها می آمد. ولی خوشبختانه برای ما هیچ مشکلی پیش نیامد.
کیوان سکوت کرد و آذر خانم پرسید: «خوب، بعد چکار کردید؟»
ـ بعد هم از آنکارا به استانبول آمدیم. هنوز همه با هم بودیم. استانبول ایرانی های زیادی دیدیم، که آنها هم ویلان و سرگردان به فکر پناهنده شدن به جایی بودند. مدتی توی هتلی ارزان زندگی کردیم، تقریباً تمام مسافراهایش ایرانی بودند. آنجا هر کس به دنبال برنامه های خودش افتاد. مینا و شوهرش و آن دختر می خواستند بروند آلمان، که رفتند هم. مردی که کلاهبرداری کرده بود زود یک ویزای آمریکا برای خودش دست و پا کرد و رفت آمریکا. آن یکی که مشکل سربازی داشت پولش را یک قاچاقچی که قرار بود برایش پاس جعلی جور کند خورد، و مجبور شد همان ترکیه بماند، ولی بعدها شنیدم که به ایران برگشت. من هم یک پاس یونانی گیرم آمد که با همان به دانمارک آمدم. پاس را از یک یونانی همسن و سال خودم که به پول احتیاج داشت خریدم، اسمش پانوس بود. شانس آوردم که او به تورم خورد، وگرنه شاید من هم گیر قاچاقچی نابابی می افتادم، یا اصلاً معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا می کردم و حالا کجا بودم.
ـ پلیس ترکیه توی فرودگاه بهت شک نبرد؟
ـ نه. عکس گذرنامه را دادم به یک قاچاقچی عوض کرد. خودم ایستادم همان جا تا کارش را تمام کرد. اسم و مشخصات گذرنامه را هم حفظ کردم. پانوس یک کتاب مکالمات یونانی به انگلیسی به من داد که با آن الفبا و جمله های محاوره ای زیادی یاد گرفتم. ولی احتیاج به هیچ کدام از اینها نشد. البته یک اسکناس پنجاه دلاری توی مشتم گرفته بودم که اگر مأمور پاس کنترل به قضیه پی برد فوری آن را توی دستش بگذارم. می دانی که، پلیس ترکیه مثل آب خوردن رشوه می گیرد. چه رشوه ها که از ایرانی ها نگرفتند و چه چیزهایی که زیر سبیلی در نکردند. توی هواپیما یک ایرانی دیدم که به جای پاس با دفترچۀ خواربار سوار هوپیما شده بود! منتها جمعاً صد دلار به مأمورها داده بود.
هر دو کمی خندیدند و بعد آذر خانم پرسید: «بعد که به دانمارک آمدی زود پناهندگی گرفتی؟»
ـ آره، بعد از چند ماه. آن وقتها زود جواب می دادند، چون زمان جنگ بود. اتفاقاً یک هفته بعد از اینکه جواب گرفتم جنگ تمام شد!
ـ اوووه، چه شانسی!
هر دو کمی ساکت شدند و از شرابشان خوردند.
آذر خانم پرسید: «خوب، بعد از گرفتن پناهندگی چکار کردی؟ درس خواندی؟»
ـ آره، اما اول دو سال زبان خواندم. یک سال دورۀ پیش دانشگاهی رفتم، پنج سال هم که مهندسی مکانیک خواندم.
ـ بارک الله! حالا کار می کنی؟
ـ نه.
کیوان داستان سوئد رفتنش و کار و بیکاری و افتادن زیر پوش کمک های نقدی را برای بار دوم در آن روز تعریف کرد، و سر آخر آذر خانم با افسوس گفت: «حالا چقدر کمک نقدی می گیری؟»
ـ چیزی حدود چهار هزار کرون، سوای کرایه خانه.
ـ خیلی کمتر از سابق شده.
آهی کشید و در ادامه گفت: «من هم زمانی کمک نقدی می گرفتم، موقعی که رخصتی هنوز گلفروشی نداشت. ولی حالا دیگر نه، چون بازنشستۀ پیش از موعد شده ام.»
ـ می دانم. سیما خانم گفت.
ـ وا! او چرا گفت؟
ـ من ازش پرسیدم، که چکاره ای.
ـ چیزهای دیگر هم گفت؟
ـ گفت که از شوهرت جدا شده ای.
چند لحظه سکوت کردند و بعد کیوان پرسید: «راستی چرا از هم جدا شدید؟»
ـ ای بابا، حالا موقع حرفها نیست.
ـ چرا نه؟ من تعجب می کنم که او یک همچین لعبتی را گذاشته و رفته! حیف نیست؟
آذر خانم پوزخندی زد و گفت: «لعبت! کاش او هم مثل تو لعبت شناس بود، ولی این لعبت دیگر به درد او نمی خورد.»
کیوان جملۀ آخر را این طور فهمید که شوهرش از او سیر شده بود. گفت: «مردها معمولاً همین طورند. در زندگی جنسی تنوع طلب اند. بندرت پیش می آید به یک نفر اکتفا کنند. حتی اگر هم تمام عمرشان با یک زن سر کنند، حداقل دو سه بار خلاف می کنند.»
ـ خدا از دهانت بشنود. بالاخره یک نفر پیدا شد که راستش را بگوید. ولی از حق نگذریم رخصتی خلاف نمی کرد، یکدفعه از این رو به آن رو شد و یابو برش داشت. دختری دانمارکی به تورش خورد که پانزده سال از خودش جوانتر بود.
ـ چکاره بود؟
ـ مغازۀ لوازم آرایش داشت.
ـ تو دیده بودی اش؟
ـ آره. خوشگل بود. موهای بور لخت و چشمهای آبی داشت. البته رخصتی هم خوش تیپ بود، یعنی هست.
ـ عکسی از او داری؟ خیلی دلم می خواهد ببینم او را می شناسم یا نه. اسمش را که هنوز به جا نیاورده ام.
آذر خانم لبۀ تخت نشست و از توی کشو یک کمد آلبومی بیرون آورد و صفۀ اول آن را باز کرد و به دست او داد. عکس عروسی شان بود، خودش زیبا و خندان بود و شوهرش هم خوش قیافه بود و سبیل و ابروهای پرپشت داشت. کیوان او را نمی شناخت، هر چند کمی به نظرش آشنا می آمد.
آلبوم را به او برگرداند و پرسید: «خبر داری حالا آمریکا چکار می کند؟»
ـ با دختره سوپرمارکت خریده اند. کنار یک پمپ بنزین خارج از شهر، نیوجرسی.
ـ او تقاضای طلاق داد یا تو؟
ـ او داد.
ـ تو هم رضایت دادی؟
ـ مجبور بودم.
ـ چطور؟
ـ چون طلاق از نوع یک بود، به اصطلاح اینجا. نمی دانم در ایران چه می گویند. تو می دانی؟
ـ نه حتی نمی دانم یعنی چه؟
ـ یعنی طلاق به علت خیانت یکی از طرفین. این نوع طلاق بروبرگرد ندارد، نه با صحبت حل می شود نه سازش نه هیچی. هر دو طرف اعلام می کنند که می خواهند هر چه زودتر از همه جدا شوند. شخص سوم هم امضا می کند و والسلام.
ـ شخص سوم؟
ـ یعنی همانی که باعث خیانت شده، در مورد ما همان دختر دانمارکی.
ـ خوب، بعد؟
ـ هیچی، ما هم امضا کردیم و سر یک ماه طلاق گرفتیم
ـ ولی تو که گفتی مجبور بودی؟
ـ خوب وقتی پای خیانت پیش آمده بود و دختره هم امضا کرده بود که با شوهر من خوابیده، من چطور می توانستم رضایت ندهم؟ به غرورم برمی خورد. آن وقت سکۀ یک پول می شدم. دیگر چطور می توانستم جلو دخترم سر بلند کنم؟ این بود که بهش گفتم برو به جهنم.
کیوان سری تکان داد و گفت: «می فهمم.»
ـ مرا در مقابل عمل انجام شده قرار داد. راهی برایم باقی نگذاشت.
ـ یعنی با تو حتی مشورت هم نکرد؟
ـ چرا، با هم خیلی صحبت کردیم. هر شب دعوا و مرافعه داشتیم، چون اخلافات ما خیلی ریشه دارتر از اینها بود، ولی من نمی خواستم به آن شکل طلاق بگیریم.
ـ نیلوفر چه می گفت؟
ـ تو اسمش را از کجا می دانی؟
ـ سیما خانم گفت، گفت با دخترت نیلوفر زندگی می کنی.
ـ او هم خواهان جدایی ما بود.
ـ چرا؟
ـ می گفت شما در زندگی مشترک به آخر خط رسیده اید. جدایی برایتان بهترین کار است. بعدش هر کدام می توانید از نو به زندگی خودتان بچسبید.
ـ زیاد هم بی راه نگفته.
ـ حرف باباش را می زد. او هم می گفت انسان آزاد است، تو هم مختاری که بعد از من هر طور می خواهی زندگی کنی، پیشرفت در زندگی یعنی استفاده از همین موقعیت ها. همه اش حرف از پیشرفت می زد. ما را هم به دانمارک آورد که پیشرفت کنیم، ارواح باباش.
ـ راستی چرا پناهنده شدید؟
ـ من که پناهنده نیستم. اقامت دارم. نیلوفر هم همین طور. ولی رخصتی پناهنده بود. اول او آمد پناهندگی گرفت، بعدش هم ما را آورد، طبق قانون الحاق خانواده.
ـ پناهندگی چه داشت؟
ـ سیاسی.
ـ سیاسی بود؟
ـ آره، ولی با پاس قانونی از ایران بیرون آمد، چون شناخته شده نبود. بعد موقعی که داشته با هواپیما به دانمارک می آمده که پناهنده بشود گذرنامه اش را پاره کرده و توی توالت انداخته، که دیگر برش نگردانند.
ـ که این طور. چند سال است دانمارک زندگی می کنید؟
ـ من و نیلوفر هشت سال. رخصتی هم که یک سال زودتر اینجا بود.
کمی ساکت ماند. بعد آهی کشید و گفت: «چه زود گذشت.»
لحنش چنان نوستالژیک بود که کیوان فکر کرد شاید یادآوری گذشته برایش دردناک یا دست کم ناخوشایند باشد. پس بهتر دید دست به دلش نگذارد و از چیزهای بهتری صحبت کند. پرسید: «حالا نمی خواهی شوهر کنی؟» ولی خودش هم از این سئوال مسخره خنده اش گرفت.
آذر خانم پوزخندی زد و گفت: «تو هم چه فکرهایی می کنی؟» با این حال انگار که سئوال او را جدی گرفته باشد گفت: «شوهر کجا بوده؟ این همه دختر جوان و خوشگل ریخته. دانمارکی، ایرانی، عرب، ترک، سیاه، سفید، از همه رقم!»
ـ خوب، تو هم سبزه ای!
چهرۀ آذر خانم با لبخندی باز شد وگفت: «ای ناقلاً تو هم خیلی شیطانی ها!»
ـ تازه حالا فهمیده ای؟
ـ نه، همان وقتی که آمدی فهمیدم، از حالت چشمهات! چیزی نمانده بود درسته قورتم بدهی!
ـ پس دیدی؟ دیدی هنوز دل می بری؟ آن هم دل مرا که ده دوازده سال از تو کوچکترم! دیگران که جای خود دارند! خوب، حالا بگو ببینم، چرا به فکر شوهر نیستی؟
ـ تو خوب همه چیز را سر هم می کنی ها!
ـ همۀ چیزها سر هم هستند! فقط باید سر نخ را گرفت!
آذر خانم با لحنی آرام گفت: «چه می دانم. کی مرا می گیرد؟ چهل ساله، بازنشستۀ پیش از موعد، بیکار و بی هنر، با هزار جور ناراحتی روحی ...»
ـ ناراحتی روحی چرا؟
آذر خانم جواب نداد و کیوان فکر کرد شاید سئوالش بی جا بود. پس پرسید: «از ایران چطور؟ از اقوام و دوست و آشنا کسی را نمی شناسی که حاضر به ازدواج باشد؟»
ـ نه، با خانواده ام که چندان میانۀ خوبی ندارم. فکر می کنند من عرضۀ شوهرداری نداشتم، که حق هم دارند. حتی فکر می کنند من دیگر از دست رفته ام. دوست و آشنای چندانی هم که ندارم، یعنی خیلی وقت است که دیگر با کسی رابطه ندارم.
ـ فکر برگشت هم که لابد نیستی.
ـ برگردم چکار؟ با آن وضع مملکت، زیر چادر و مغنعه، سرکوفت این و آن، حرفهای پشت سر. پارسال آنجا بودم. تو که نمی دانی مردم برای زن طلاق گرفته چه حرفهایی در می آورند، خارج هم بوده باشد که دیگر واویلا! نه، من دیگر ایران زندگی کن نیستم. مگر اینکه هر سال یکبار بروم ببینم کی مرده کی زنده است.
یکدفعه با لحنی شوخ اضافه کرد: «شاید هم دوباره شوهر کردم! و با خودم آوردمش اینجا!»
ـ چرا که نه!
آذر خانم برای هر دو شراب ریخت. وقتی از شراب شان خوردند او به طرف کیوان غلت زد و در حالی که دستش را روی سینۀ او می مالید گفت: «تو چه خوبی! چه خوب با من حرف می زنی! چه حوصله ای داری که به حرفهای من گوش می کنی! خدا می داند آخرین باری که رخصتی با من این طور حرف می زد کی بود. شاید زمانی که تازه ازدواج کرده بودیم.»
ـ من هم مدتها بود که این طور با کسی حرف نزده بودم، آن هم زنی ایرانی، و خوشگل. ولی مثل اینکه مشروب زیاد می خوری؟
ـ روزی یک بطر شراب.
کیوان سوتی کشید و گفت: «خیلی زیاد است. این طور الکلی می شوی!»
ـ چکار کنم؟ دلخوشی من هم شده همین.
ـ دلخوشی سالمی نیست. زنها نباید بیشتر از دو گیلاس شراب در روز بخورند، یعنی دو واحد.
ـ مگر ممکن است؟ زندگی ام شده شراب، شراب، و نشخوار خاطرات گذشته.
ـ دیگر بدتر. در خاطره زندگی کردن اصلاً خوب نیست. کاش حداقل دست از این یکی برداری.
ـ نمی شود. خاطرات من خیلی سنگین اند.
ـ معمولاً آدمها وقتی افسرده اند همین طور فکر می کنند.
ـ من خیلی افسرده ام، پیش روانشناس می روم.
کیوان با نگاهی که انگار تازه متوجه روح و روان سنگین او شده به چشمهایش خیره شد و پرسید: «خیلی جدی است؟»
ـ این طور می گویند.
ـ چند وقت یکبار پیش او می روی؟
ـ هر دو هفته یکبار، یا هر وقت که خودم لازم دیدم.
ـ نتیجه ای هم می گیری؟
ـ نمی دانم. قبلاً یک روانشناس ایرانی داشتم، زنکه به اندازۀ یک گوساله حالی اش نبود. هر چه به او می گفتم خلاصه اش را می نوشت و برای مشاورم می فرستاد. خدا می داند چند سال پیش در ایران روانشناسی خوانده. حالا اینجا دفتر و دستکی بهش داده اند که کارش شده شرح حال نویسی. ولی روانشناس فعلی ام دانمارکی است، خیلی فهمیده و باسواد است.
ـ چه می پرسد؟
ـ از مشکلاتم، مشغله های فکری ام، رابطه ام با دخترم، و خیلی چیزهای دیگر. همه اش من حرف می زنم. او فقط گوش می کند. طوری سئوال می کند که جواب دادنش کلی طول می کشد، تازه باید همه اش روی آنها فکر کنم، چون برای خودم هم جنبه های مبهم زیاد دارد. انگار خوددرمانی است. آدم باید آن قدر از خودش و احساساتش حرف بزند که کم کم پی ببرد گرۀ کار کجاست، و با دست خودش بازش کند.
ـ خوب، گرۀ کار را پیدا کرده ای؟
ـ نه.
کیوان از این جواب او که با اطمینان از دهانش بیرون آمد یکه خورد. به نظرش آمد که او مثل چاه آبی است که ته آن پیدا نیست، ولی وقتی سنگی در آن می اندازی صدای خوفناکی از اعماقش بالا می آید. گفت: «شاید به این خاطر باشد که هنوز اولش است.»
آذر خانم چند لحظه جوابی نداد. بعد گفت: «شاید. ولی افکار من اول و آخر ندارند، همه با هم همزمان اند.»
کیوان ناگهان دنیایی از افکار به شکل ابرهای جورواجور در سر او مجسم کرد که همه در حرکت بودند و در هم می پیچیدند: خاطرات ایران، مشکلات زندگی در غربت، آرزوهای بربادرفته، شوهر از دست رفته، دخترش، مشروب، یک لحظه نسبت به او احساس ترحم کرد. ولی بی آنکه چیزی بگوید آهی کشید و نگاهی به اطراف گرداند که ساعتی پیدا کند.
آذر خانم وقتی فهمید او چه می خواهد ساعتی از پشت کتابهای روی میز کنار تختخواب بیرون آورد و گفت: «چهار و ده دقیقه.»
کیوان فکر کرد بهتر است سر ساعت پنج خانه باشد. باید به صاحب آن دو اتاقی زنگ می زد که ظهر خانه نبودند. بلند شد لبۀ تخت نشست و گفت: «من دیگر باید بروم.»
آذر خانم همان طور که داشت روی جای خالی او دست می کشید گفت: «کاش یک خرده دیگر می ماندی.»
ـ چرا؟
ـ می خواستم یک شعر برات بخوانم، از فروغ.
ـ فروغ؟
ـ فروغ فرخزاد، می شناسی اش؟
ـ اسمش را شنیده ام، ولی ازشعرهایش چیزی نخوانده ام.
و دوباره کنار او دراز کشید. آذر خانم گفت: «اسم شعرش هست گمشده.» و با لحنی غمناک شروع کرد:
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام
گوئیا او مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم.
همچو آن رقاصۀ هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بیگمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را ز بیم
در دل مردابها بنهفته ام
می روم، اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را مقصود کیست
او چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب به دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در برگرفت
آه، آری، این منم، اما چه سود
او که درمن بود، دیگر نیست، نیست
می خروشم زیرلب دیوانه وار
او که در من بود، آخر کیست، کیست؟
آذر خانم ساکت شد و کیوان گفت: «چه خوب بود؟ فکر می کنی این شعر با حال و هوای تو همخوانی دارد؟»
ـ خیلی.
ـ او برای تو کیست؟ رخصتی؟
آذر خانم پوزخندی زد و گفت: «رخصتی! او برای من وجود ندارد. برای من اصلاً او وجود ندارد، آن وجود دارد.»
ـ آن؟
ـ آنچه که فقط خودم می شناسمش. آنچه که هم هست و هم نیست.
چند لحظه ساکت ماند. کیوان پرسید: «خوب، آن چیست؟
ـ کلمه ای برایش نیست. ولی داستان درازی دارد، باشد برای وقتی دیگر.
کیوان به نظرش رسید که او زنی روشنفکر است که چیزهایی در زندگی رنجش می دهد. دلش می خواست داستان او را بشنود، ولی حال که خودش می گفت باشد برای وقتی دیگر، فکر کرد بهتر است اصرار نکند، چون خودش هم باید می رفت به کارهایش می رسید. بلند شد و شروع به پوشیدن لباسهای زیرش کرد.
آذر خانم گفت: «راستی، اتاق را می خواهی؟»
کیوان چند لحظه نفهمید چه جوابی بدهد. اصلاً فکر نمی کرد که بعد از رابطه ای که بینشان به وجود آمده او همچنان اتاق را پیشنهاد کند. گفت: «راستش، فکر نمی کنم آمدن من به اینجا کار معقولانه ای باشد.»
ـ چرا؟
ـ زندگی کنار صاحبخانه و رابطۀ عاشقانه با او دو چیز جداگانه اند، با هم جور درنمی آیند.
ـ یعنی نمی خواهی پیش من زندگی کنی؟
ـ چرا، ولی ...
نمی دانست چه بگوید. ولی ناگهان توجیهی شیطنت آمیز به فکرش رسید و گفت: «اگر اینجا زندگی کنم اوضاع خیلی درام می شود!»
ـ منظورت چیست؟
ـ فکر می کنم مثلث عشق درست می شود، بین من و تو و نیلوفر!
آذر خانم سرش را از روی بالش بلند کرد و گفت: «اوهو! حالا تو از کجا می دانی او عاشق تو بشود؟»
ـ شاید من عاشق او بشوم.
ـ تو که هنوز او را ندیده ای.
ـ کافی است شبیه تو باشد!
آذر خانم با لبخند سرش را روی بالش گذاشت و گفت: «اتفاقاً شبیه من هم هست.»
ـ پس بهتر است او را نبینم.
ـ مرا چی؟ مرا هم دیگر نمی خواهی ببینی؟
ـ چرا. گاهگاهی سری بهت می زنم.
ـ فقط گاهگاهی؟
ـ هر وقت تو بخواهی. راستی چیزی یادم افتاد. ناهید، همان دختری که از آلمان می آید، جایی ندارد. اتاق را برایش نگه می داری؟
ـ چرا نه؟ فقط باید مطمئن باشم که آن را می خواهد.
ـ اتاق از این بهتر گیرش نمی آید، پیش زن و دختر ایرانی.
ـ خیلی خوب. پس به سیما زنگ می زنم که دیگرشماره ام را به کسی ندهد.
کیوان شانۀ او را بوسید و گفت: «تو چه مهربانی!»
برای آوردن بقیۀ لباسهایش به حمام و اتاق نشیمن رفت. وقتی برگشت همه را روی تخت خواب انداخت و شروع به پوشیدن آنها کرد.
آذر خانم گفت: «تو هم که لباسهای سیاه می پوشی.»
ـ از رنگ سیاه خوشت نمی آید؟
ـ چرا، هر چه سیاهتر بهتر. سیاه، مثل نهایت شب.
کیوان یک لحظه به نظرش رسید این کلمات را جایی شنیده یا خوانده است، ولی یادش نیامد کجا. گفت: «خوشبختانه رنگ سیاه همیشه مد است. بیشتر از همۀ رنگهایی که تند و تند مد می شوند. تازه رنگ سیاه به ما شرقی ها بیشتر می آید.»
ـ نیلوفر هم همیشه لباسهای سیاه می پوشد.
ـ راستی او حالا کجاست؟
ـ مدرسه، و با دوستهاش.
ـ سیما خانم گفت پدرش می خواهد ببردش آمریکا.
آذر خانم ابروهایش را در هم کشید و گفت: «وا! او هم که همه چیز را تعریف کرده!»
ـ این دیگر آخریش بود. من بودم زیاد سئوال می کردم.
ـ ببردش. آمریکا برایش بهتر است.
ـ چرا؟
ـ اینجا مثل من افسرده می شود.
ـ خودش هم مایل است به آمریکا برود؟
ـ آره، عشق آمریکا دارد. خیلی هم رمانتیک است.
کیوان قبل از اینکه از پیش او برود خم شد و لبهایش را بوسید. آذر خانم دستهاش را دور گردن او انداخت و گفت: «فدایت شوم، زود زود بیا پیشم.»
ـ حتماً.
ـ پیش تو احساس آرامش می کنم.
چشمهایش از اشک خیس شدند. به نظر کیوان او بیش از حد حساس بود. وسط ابروهایش را بوسید و همان طور که کنارش نشسته بود خودکار و کاغذی از جیب بیرون آورد و شماره تلفنش را نوشت و به دست او داد: «تا سر ماه شماره ام همین است. به هر حال من یک روز قبل از آمدن ناهید زنگ می زنم.»
آذر خانم کاغذ را زیر بالش گذاشت، بعد روی تختخواب نشست و سر روی سینۀ کیوان گذاشت. چند لحظه به همان حال ماندند و بعد با هم بلند شدند.
آذر خانم با چشمهای اشک آلود او را تا در در بدرقه کرد. بعد از آنکه از هم خداحافظی کردند و کیوان از پلکان پایین آمد، او را مجسم کرد که آرام به اتاق خواب رفت و گیلاس شرابش را پر کرد.