یادداشت های کوتاه، دیدگاه های ادبی، مقالات و معرفی کتابهایی که به این قلم منتشر شده اند. منصور حیدرزاده. نویسنده. مقیم دانمارک. mansour.heydarzadeh@gmail.com

lørdag den 29. juli 2017

شبحی از کافکا

(از مجموعۀ «از ایران با عشق، و پانزده داستان دیگر»


دیدن جلادها برای ف. غیرمنتظره نبود و آن را پیش بینی می­ کرد، چون از مدتها قبل جانش را در دست آنها می دید. هیچ وقت هم به فکر نیفتاده بود برای نجات خود دست به اقدامی بزند، می دانست بی­ فایده است، این را از قبل به او اطمینان داده بودند. به همین خاطر وقتی دوش را بست و پرده را کنار زد و دو جلاد سیاهپوش در درگاه حمام دید فقط کمی یکه خورد. یکی از آنها درشت و چهارشانه بود و دیگری لاغراندام و بلندقد. سر و صورت خود را با نقاب کیسه ای سیاه که  سه سوراخ برای چشمها و دهان داشت پوشانده بودند. ف. همان لحظه موضوع دستگیرش شد و به نشانۀ فهم موضوع سر تکان داد، حتی لبخند زد. بهتر می دید بدون مقاوت تسلیم شود تا هرطور می خواهند جانش را بگیرند. مقاومت بی­ فایده بود، نه جثه اش را داشت که از دست آنها خلاص شود و نه اصلاً انگیزه­ اش را. پس حوله اش را برداشت و گفت: «صبر کنید خودم را خشک کنم، الآن می آیم بیرون.»
جلادها نگاهی به هم انداختند و به ­علامت موافقت سر تکان دادند. جلاد بلندقد به ف. گفت: «ما عجله ای نداریم.»
ف. مشغول خشک کردن خودش شد و در همان حال به این فکر کرد که آنها چطور و از چه راهی وارد آپارتمان شده­ اند، هرچند این دیگر اهمیتی نداشت. از اینکه آنها لباسهایی معمولی به تن داشتند، هرچند یکدست سیاه، تعجب نمی کرد، چون نباید در بیرون جلب توجه می کردند. نقابها را هم مطمئناً بعد از ورود به آپارتمان روی سر خود کشیده بودند. نه حرکتی می کردند و نه چیزی می گفتند، شاید ضرورتی نداشت. اما هروقت نگاهش به آنها می افتاد می دید رویشان به اوست و نگاهش می کنند. در وقت حساب شده­ ای هم آمده بودند، وقتی که او حمام بود و چیزی نمی شنید. بعد هم طبعاً سرصبر و با خیال راحت نقابها را روی سر کشیده بودند، شاید دوری هم در اتاق و آشپزخانه زده و وارسی مختصری کرده بودند. سایر جزئیات دیگر مهم نبود، مثلاً آیا کپی کلید خانه را از جایی گرفته بودند، یا اینکه یکی شان متخصص باز کردن قفل بود. یا مثلاً اتفاقی آن وقت شب آمده بودند سراغش، یا وقت حمام کردنش را می دانستند و آن را برای مأموریت شان مناسب تشخیص داده بودند. دانستن این طور مسائل برای مرکز اصلاً سخت نبود، چون از طریق دستگاه های کنترل خانه و بیرون همه چیز را می­ فهمیدند. از اینها گذشته، تلفن همراه، فعالیتهای اینترنتی و این طور چیزها تحرکات و موقعیت مکانی همه را معلوم می کرد. پس دیگر اطلاع از اینکه او روزهای فرد ساعت هشت شب به حمام می رود، نمی توانست چیز سختی باشد.
پنجرۀ کوچک حمام را کاملاً باز کرد که بخار بیرون برود، هر چند این هم دیگر اهمیتی نداشت، فقط کاری بود از روی عادت. بیرون هوا تاریک شده بود، سروصدای خیابان با سکوتی که درخانه اش بود کنتراستی ایجاد کرد و فکر او چند لحظه مشغول آن شد: زندگی عادی بیرون، و قتلی که قرار بود در دل شهر اتفاق بیفتد. البته او از این کنتراست نه دچار ترس شد و نه حتی تعجب کرد، چون این طور اتفاقات از مدتها قبل برایش عادی شده بود، نه تعجبش را برمی انگیخت و نه فکرش را مشغول می کرد، حتی گاهی دلش می خواست به هر اتفاق و پیشامدی از آن نوع پوزخند بزند. از وقتی هم پیشنهاد مرکز برای کار آرشیو را رد کرد آمادۀ پذیرش مرگ خود شد و بی هیچ تلاشی برای فرار یا امیدی به نجاتش خود را در اختیار آنها گذاشت، چون به او گفتند امکان فرار ندارد و باید خودش را برای حکم نهایی آماده کند. البته اوائل کمی ترس برش داشت، اما فقط یک دورۀ کوتاه، شاید تنها چند روز. ترس فقط موقعی می توانست بر او غلبه کند که امیدی به کسی می داشت و در پی امکانی برای نجات جانش به هول و ولا می افتاد، و او هیچ کدام از اینها را نداشت، نه امیدی و نه امکانی. حتی تنها کسی هم که می­ شناخت وضعیتی بهتر از او نداشت، س. همکار سابقش در ادارۀ اموال متوفیان ...
جلاد بلندقد پرسید: «وصیتنامه نوشته ای؟»
ف. طوری که انگار در مورد چیزی عادی و روزانه از او سئوال شده جواب داد: «آره، خیلی وقته. می خواهید آن را ببینید؟»
جلادها با صدای پایین کمی با هم مشورت کردند و سرانجام جلاد بلندقد گفت: «فکر بدی نیست. چون این طوری اینجا حوصله مان سر می رود.»
ف. که حالا دیگر خودش را خشک کرده بود حوله را دور کمرش پیچید و از حمام بیرون رفت تا وصیتنامه اش را برای آنها پرینت کند. وقتی دید جلادها پشت سرش به اتاقش آمدند، فکر کرد حتماً دستور دارند تنهایش نگذارند، یا لااقل مدام او را جلو چشم داشته باشند، که فرار نکند، یا مثلاً از پنجره خودش را به بیرون پرت نکند. البته او طبقۀ اول زندگی می کرد و امکان این کارها را نداشت، و آنها طبعاً این را می دانستند. خودش هم قبلاً به اینها فکر کرده بود، هر چند نه بطور جدی، چون نه قصد فرار داشت و نه خودکشی. تازه اگر امکان خودکشی هم می داشت، آیا واقعاً آن شیوۀ مرگ را انتخاب می کرد؟ اگر نمی مرد و فقط علیل می شد چه؟ بهتر نبود رگش را می بریدند؟ بهتر نبود با آمپول هوا یا وسیله ای دیگر آرام و بی سر و صدا کلکش را می کندند؟ بدون درد و جان کندن؟ مسلماً این شیوه ها بهتر بود.
وصیتنامه اش را که در سه صفحه از پرینتر بیرون آمده بود به دست جلاد قوی هیکل داد و دوباره به طرف حمام راه افتاد، لباسهایش آنجا آویزان بود. وقتی جلادها دوباره پشت سرش راه افتادند یکدفعه متوجه نکته ای شد و بهتر دید آن را با آنها در میان بگذارد. به طرفشان برگشت و پرسید: «ببینم، قصد دارید چطور مرا بکشید؟ اصلاً لازمه لباس بپوشم؟»
به نظرش سئوال سختی بود، چون جلادها اول کمی ­یکدیگر را نگاه کردند و بعد وارد مشورت شدند. پس از آنکه مدتی در گوش هم پچ­ پچ کردند، جلاد بلندقد به او گفت: «لازم نیست لباس بپوشی.»
ف. دستی به ریش چندروزه اش کشید و گفت: «پس شاید بهتر باشد ریشم را بتراشم.»
جلاد درشت سری تکان داد و گفت: «برای ریش تراشیدن وقت کافی داری.» و مشغول خواندن وصیتنامه شد. آن را با صدای پایین می خواند و همکارش گوش می داد.
ف. وقتی وارد حمام شد ناگهان دید پشت پنجرۀ باز آینه ای آویزان است. باز همسایۀ بالا بود که داشت با آن وسیله به خیال خودش نامزد او را دید می زد. تندی جلو دوید که آینه را بگیرد، اما همسایه سریع آن را که به ریسمانی بسته شده بود بالا کشید.
ف. زیرلب گفت: «احمق! دیگر نامزد ندارم!»
جلاد بلندقد پرسید: «چیزی گفتی؟»
ف. گفت: «نه، نه، داشتم شعر می خواندم.»
تیغ سلمانی را از توی لیوان کنار دستشویی برداشت و آن را باز کرد. همان طور که مشغول تراشیدن ریش خود بود به نامزدش فکر کرد، یا نامزد سابقش، که قرار بود پیش او بیاید و در همان آپارتمان تک خوابه با هم شروع به زندگی کنند، و حالا چند ماه از اجرای حکم نهائی اش گذشته بود. او هم پیشنهاد دورۀ آرشیو را رد کرد و مرگ را ترجیح داد. هیچ وقت نفهمید او را کجا و چطور کشتند، فقط می دانست که حکم در خانه اش­­ اجرا نشد، چون آنجا با دخترخاله هایش زندگی می کرد و آنها در لیست محکومین نبودند، به همین خاطر طبق مقررات مرکز نمی بایست شاهد اعدام کسی باشند، آن هم یکی از اقوام نزدیکشان ...
صدای خندۀ بلند جلادها او را از فکر بیرون آورد، حتماً در وصیتنامه به چیز خنده داری برخورده بودند. جلاد بلندقد با صدای بلند گفت: «زندگی ام، که به اندازۀ زندگی یک سوسک ارزش ندارد ... ها ها! چه جالب!»
جلاد درشت به ف. گفت: «چرا سعی نکردی زندگی ات را نجات بدهی؟»
ف. چند لحظه از ریش تراشیدن دست کشید و رو به آنها گفت: «زندگی من چیزی نبود جز وجودی به خواست دیگران. من به زندگی محکوم شده بودم، و مرگ برایم به معنی نجات از این محاکمه است.»
جلادها به هم نگاه کردند و سرشان را به چپ و راست تکان دادند، انگار چیزی از جواب او نفهمیده بودند. یا شاید هم فهمیده بودند، اما با افسوس و دریغ به حالش سرتکان می دادند. در هر حال دوباره مشغول خواندن بقیۀ وصیتنامه شدند، این بار جلاد بلندقد می خواند.
ف. یادش افتاد آنها به سئوالش که چطور می خواهند او را بکشند هنوز جواب نداده اند. البته زیاد هم فرقی نمی کرد، هرچند اگر پیشاپیش می دانست شاید بهتر بود. هرچه بود زیاد طول نمی کشید، چون از قبل به او گفته بودند کسی را زجرکش نمی کنند. اما کاش می دانست نامزدش را چطور کشتند ...
جلادها باز خندیدند، اما این بار دیگر چیزی نپرسیدند و خواندن را ادامه دادند.
ف. از ریش تراشیدن که فارغ شده گفت: «من آماده ام.»
جلاد بلندقد گفت: «خیلی خوب، همان جا باش، الآن می آییم. ضمناً بهتره به آخرین خواسته ات هم فکر کنی، ما آدمهای سنگدلی نیستیم.»
ف. پرسید: «با چه می خواهید مرا بکشید؟»
جلاد بلندقد گفت: «طناب داری؟»
ـ نه.
دیگری گفت: «تیغ؟ چاقو تیز؟»
ـ تیغ سلمانی دارم، همینی که دستم می بینید.
ـ خیلی خوب، همان خوبه. ولی عجله­ ای نیست. وان حمام را پر کن و همان جا باش که ما هم وصیتنامه ات را بخونیم، خیلی جالبه!
ف. تیغ سلمانی را همان طور باز کنار دستشویی گذاشت، لبۀ وان نشست و شیر آب سرد و گرم را توی وان باز کرد.
با اینکه داشت کم­ کم­ به آخر خط می رسید و چیزی از عمرش باقی نمانده بود، احساسی از ترس نداشت. اما با دیدن جریان آب روان به داخل وان  فکر کرد که به زندگی ساده اش عادت کرده و دلش نمی خواهد آن را ترک کند. در همان حال که به حرکات مواج آب چشم دوخته بود آه کشید و برای یک لحظه از اینکه پیشنهاد آرشیو را رد کرد احساس پشیمانی کرد. اما این فقط یک لحظه طول کشید و دوباره به درستی انتخابی که کرده بود یقین پیدا کرد، و لبخند زد. نمی خواست به مرگ تدریجی بمیرد، کار آرشیو شروع چنان مرگی بود، و او این را از قبل می دانست. با این حال گذاشت او را به سالن آرشیو ببرند تا آنجا را ببیند. وقتی از مرکز حرکت کردند به او چشم بند زدند که جایش را یاد نگیرد و آن را فقط زمانی باز کردند که وارد سالن شدند. یک راهنما هم همراهش کردند تا توضیحات لازم را بدهد، مردی با سر طاس و حالتی ترسناک، اما حرف زدنش موقر بود، با کلماتی واضح و شمرده. در سالن صدها نفر که بیشترشان مرد بودند با لباسهای مندرس و قیافه های خسته پشت کامپیوتر نشسته و مشغول کار بودند. اکثراً عینکهای ته استکانی به چشم داشتند و خیلی ها سرشان را تا جایی که ممکن بود نزدیک صفحۀ کامپیوتر برده بودند. دو نفر از آنها را در ردیف جلو شناخت، از کسانی بودند که ناپدید شده بودند. اما چیزی نگفت، و آنها هم بیش از آن نزدیک بین بودند که بخواهند او را از فاصلۀ چند متری تشخیص دهند. راهنما گفت که این گروه آرشیو است، همه از لیست محکومین­. اینها محکوم اند که اسناد بایگانی ها و آرشیوهای دولت را از صورت کاغذی به صورت آرشیو الکترونیک درآورند، اسنادی با قدمت دو قرن، شامل قوانین دولتی، مصوبات پارلمانی، بخشنامه ها و اسناد وزاراتخانه ها، ادارات و کلاً قوای سه گانه. باید همه را در فرمهایی خاص ثبت و طبق نظمی معین طبقه بندی کنند، و البته برای این کار آموزش می ­بینند و جزوه های راهنما دارند. اسناد را به صورت اسکن شده از یک گروه دیگر، گروه اسکن، که در سالن جنبی به کار مشغول اند دریافت می کنند، و بین آنها ارتباطی منظم و دقیق برقرار است. دورۀ کار در گروه آرشیو سه سال و روزی چهارده ساعت است، اما اگر کارشان را خوب یاد بگیرند بعد از دو سال ارتقا می یابند و به گروه اسکن منتقل می شوند. کار این دو گروه هر روز توسط گروه ناظرین که این دوره­ ها را پشت سر گذاشته اند در سالنی دیگر بازبینی می شود. هر اشتباهی در اسکن، ثبت، طبقه بندی و آرشیو، مدتی به دورۀ کار متخلف اضافه می کند، که این از یک روز تا سه ماه متغیر است. بنابراین به نفع محکومین است که کار خود را درست انجام دهند. هر کس در اتاقی جداگانه زندگی می کند، با غذای سالم وامکاناتی خوب برای تجدید قوا. محکومین همه با کار در گروه آرشیو شروع می کنند و بعد از پایان دورۀ سه ساله کمیته ای ویژه در مرکز تصمیم می گیرد که به گروه اسکن ارتقا یابند، دوره­ شان تجدید شود، به بیمارستان فرستاده شوند، یا تصمیم دیگری در موردشان اتخاذ شود. در ضمن کارمندان گروه اسکن هم می توانند بعد از سه سال به کارمند ناظر ارتقای مقام پیدا کنند. آنجا بعد از سه سال دورۀ محکومیت شان تمام می­ شود و سپس می­ توانند مثل یک شهروند آزاد زندگی کنند. اما شروع همه چیز از کار در گروه آرشیو است. اگر کسی از این کار سر باز بزند آزادش می کنند که برود و روزهای آخر زندگی اش را آزاد زندگی کند، اما دیر یا زود به سراغش می آیند و حکم نهایی را در موردش اجرا می کنند. نه امکان فرار دارد، نه اختفا و نه حتی عملی افشاگرانه. اعمالی از این دست فقط آزادی های او تا زمان اجرای حکم نهایی را هر چه محدودتر می کند. راهنما سرآخر گفت: «اجازه داری امشب با همکار سابقت س. مشورت کنی و از تجربه اش آگاه شوی. اگر مایل به کار باشی، از همین فردا شروع می کنی. در غیر این صورت دو روز فرصت داری فکر کنی. بعد از دو روز اگر تصمیم گرفتی کار آرشیو را رد کنی، همان طور که گفتم آزادی، اما تا وقتی که مأمورین ما سروقتت بیاند.» رفتن پیش س. و نشستن پای صحب او بیشتر به این خاطر بود که شاید خبری از نامزدش می داشت، که نداشت، هیچ وقت هم چیزی در موردش نشنیده بود. روی صندلی راحتی اش نشسته بود و شیشۀ عینک ته استکانی اش چشمهای او را چند برابر کرده بود. حرفهایش بیشتر ترغیب و تشویق بود، که کار آرشیو را بپذیرد، چون پیشرفت داشت و سرانجام به مقام ناظر می رسید، بعدش آزاد می شد، و مثل سایر شهروندها زندگی می کرد. او خودش سال دیگر محکومیتش تمام می شد، آن وقت دارای حقوق یک شهروند آزاد می شد، یعنی حق مطالعۀ مطبوعات مجاز را به دست می آورد، در اینترنت به صفحات مجاز دسترسی پیدا می کرد، می توانست مثل همه روزی دو ساعت از خانه بیرون برود، حتی درخواست مسافرت سالانه کند، البته به مناطق مجاز، درست مثل سایر مردم. گفت: «تو واقعاً نمی خواهی مثل یک شهروند آزاد زندگی کنی؟» ...
صدای جلاد بلندقد او را به خود آورد: «وان پر شده؟» هر دو جلو در حمام ایستاده بودند.
ف. گفت: « تقریباً.»
جلادها جلوتر آمدند و وان را نگاه کردند. جلاد درشت گفت: «خیلی خب. همین قدر کافیست. حالا برو آن تو راحت دراز بکش. قراره خودکشی کنی!»
جلادها با صدای بلند خندیدند و ف. شیرهای آب را بست.
 جلاد بلندقد گفت: «البته آزادی که آخرین خواسته ات را هم از ما بخواهی.»
ف. چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: «می خواهم عکس نامزدم را بیاورم جلو رویم بگذارم.»
ـ همین؟
جلاد بلندقد با گفتن این به همکارش نگاه کرد و بعد از آنکه هر دو سری به علامت موافقت تکان دادند گفت: «چرا که نه؟»
ف. با حولۀ دور کمرش رفت و عکس قاب شدۀ نامزدش را از دیوار اتاق برداشت، چند لحظه به او نگاه کرد و به حمام برگشت.
جلاد درشت دست او را گرفت و تیغ سلمانی را روی موی ساعدش امتحان کرد. دستکش نازک پلاستیکی به دست کرده بود. گفت: «زیاد تیز نیست.»
دیگری گفت: «چون تازه از آن استفاده شده.» او هم دستکش دستش کرده بود.
جلاد درشت گفت: «چیزی داری با آن تیزش کنیم؟»
ف. گفت: «آره، یک تخته سنگ چاقوتیزکن دارم، توی آشپزخونه است.»
جلاد درشت با اشارۀ دست از او خواست از جلو راه بیفتد. وقتی به آشپزخانه رفتند ف. تخته سنگی از توی یکی از کشوها بیرون آورد و روی میز گذاشت. جلاد با حرکاتی حرفه ای تیغ را با زاویۀ تقریبی ده درجه از چپ و راست چند بار روی سنگ کشید و بعد دوباره آن را روی ساعد ف. آزمایش کرد. رضایتش را با چند حرکت سر نشان داد و گفت: «بریم.»
وقتی هر سه وارد حمام شدند ف. حوله را انداخت و توی وان دراز کشید، آب ولرم بود. عکس نامزدش را به جلاد بلندقد داد و گفت آن را طرف دیگر وان مقابل او بگذارد.
جلاد عکس را گرفت و بعد از آنکه چند لحظه به آن نگاه کرد گفت: «عجب! من این دختر را می شناسم.» و آن را طرف مقابل ف. روی لبۀ وان گذاشت.
ف. پرسید: «او را دیده­ ای؟»
جلاد صورتش را جلو او برد و گفت: «آره، آن هم چه دیدنی!»
ف. متوجه شد که جلاد با گفتن این چشمک زد.
جلاد در ادامه گفت: «بعد هم دست­ و پایش را بستیم و او را توی قالب بتون گذاشتیم! حالا خدا می داند جزو بنای کدام ساختمان است!»
و با گفتن اینها قاه قاه خندید.
 آهی خشک از گلوی ف. خارج شد و اشک به چشمهایش نشست. دستش را روی لبۀ وان در اختیار آنها گذاشت و جلاد بلندقد دودستی آن گرفت و محکم زیر آب نگه داشت.
جلاد درشت تیغ را روی مچ دست او گذاشت و پرسید: «آماده ای؟»
ف. درحالی که با چشمهای اشک­ آلود نامزدش را نگاه می کرد با حرکت سر آمادگی خود را نشان داد ...

2016